من شرمنده توام
قرآن! من شرمندهی توام:
اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود،
همه از هم میپرسند «چه کس مرده است؟»
چه غفلت بزرگی که میپنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است.
قرآن! من شرمندهی توام :
اگر تو را از یک نسخهی عملی به یک افسانهی موزه نشین مبدل کردهام.
یکی ذوق میکند که تو را بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که تو را فرش کرده،
یکی ذوق میکند که تو را با طلا نوشته، یکی به خود میبالد که تو را در کوچکترین قطع
ممکن منتشر کرده و… آیا واقعاًخدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده ی توام:
اگر حتی آنان که تو را میخوانند و تو را میشنوند، آنچنان به پایت مینشینند
که خلایق به پای موسیقی های روزمره مینشینند...
اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند، مستمعین فریاد میزنند «احسنت…!»
گویی مسابقهی نفس است…
قرآن! من شرمندهی توام:
اگر به یک فستیوال مبدل شدهای؛ حفظ کردن تو با شمارهی صفحه.
خواندن تو آز آخر به اول، یک معرفت است یا یک رکوردگیری؟
ای کاش آنان که تو را حفظ کردهاند، حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو؛
آنان که وقتی تورامیخوانندچنان حظ میکنند، گویی قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
آنچه ما با قرآن کردهایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.
دکتر شریعتی
چه زلال!
همچون پرنده ای بلند پرواز،
بر فراز همه ی شعرها و عشق ها،
همه ی فهم ها و حرفها چرخ می خورم.
دلم حلقوم تشنه ای است در زیر باران بهارینی
که از غیب بر زمین فرو میکوبد،
می بارد و می بارد.
هر قطره ای کلمه ای.
چه زلال!
چه خوب!
دکتر شریعتی
اخلاص:
یکتایی در "زیستن"،
یکتایی در "بودن" ،
یکتایی در "عشق"!
دکتر شریعتی
علی
برادر،چراغ ها رابايد روشن کرد.
من از تو برای طلوع،بی تاب ترم.
بگذار اين مذهب جادو،در روشنی بميرد،
تا "مذهب وحی" را ببينيم.
چهره "علی" در روشنايی،زيبا و خدايی است.
به توومن - بی مذهب و مذهبی - هردو،
علی را در تاريکی نشان داده اند.
دکتر شریعتی
انسان
انسان بيش از زندگی است.
آن جا که هستی پايان می يابد،
او ادامه ميدهد.
دکتر شریعتی
دیشب،امروز
چراغ هاي کوچه پَرپَر گشتند.
سپيده پنجره را شست.
نسيم سرد برخاست.
آه صبح شد.
شب رفت و ديشب شد.
فردا آمد و امروز شد.
دکتر شریعتی
کار بی چرا
عشق تنهاکار بي چراي عالم است،
چه،آفرينش بدان پايان مي گيرد.
معشوق من چنان لطيف است،
که خود را به«بودن» نيالوده است،
که اگر جامه ي وجود بر تن مي کرد،
نه معشوق من نبود.
وقتی...
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !
و شما
و شما
اي گوش هايي که تنها گفتن هاي کلمه دار را مي شنويد،
پس از اين جز سکوت،سخني نخواهم گفت.
و شما
اي چشم هايي که تنها صفحات سياه را مي خوانيد،
پس از اين، جز سطور سپيد نخواهم نوشت.
و شما
اي کساني که هرگاه حضور دارم بيش ترم تا آن گاه که غايبم،
پس از اين مرا کم ترخواهيد ديد.
نظرات شما عزیزان: